چهارمیها شلخته

ساخت وبلاگ

 

با شروع جنگ از مدرسه راحت شدم . شبح مرگ برایم شکلک در می آورد و مثل فیلم کارتونهای مخرب امروزی ، گاهی پرندۀ آهنینی عربده می کشید و زمانی مخازن نفتی مثل اژدهای کارتونی چند سر ، آتش و دود فوت می کردند . در آن حال و اهوال مصیبت مدرسه هم اضافه شد یعنی روز اول مدرسه حاضر بودیم با معلمان . همان روز معلمان برای آوردن کتابهای درسی مدرسه را ترک کردند و تا به امروز از آنها خبری ندارم . آخ جووووون چه خوب شد ! آتش و باروت است و از جنگ اعصاب و روان مدرسه ای خبری نیست . مدرسه تعطیل شد . چند ساعتی که باید در مدرسه تلف می کردم به وقت مفید بازی و تفریح اضافه شد . ولی حیف که این بازی و تفریح با چشم غرۀ موشکها و خمپاره ها و با عربده و سر و صدای پرنده های آهنین زهرمار می شد اما هر چه باشد از مدرسه رفتن بهتر است ! چون جنگ سخت تن آدمی را می کشد ولی جنگ اعصاب و روانِ مدرسه ، استعداد و روح آدمی را می کشد و ما می دانیم که «تن آدمی شریف است به جان آدمیت» . من که

«می پریدم از سر جو همچو آهو»

شنا می کردم و غواصی همچو ماهی

می دویدم نرم و هموار همچو جاگوار

باید در مدرسه ساعاتی تمام روی صندلی مرگ می نشستم ؛ ساکت و بی حرکت و به حرفهای نا مفهوم معلم گوش می دادم . البته در آنجا گوشهایم از کار می افتاد و به همین دلیل معلمین مرا دانش بیاموز ساکت و مؤدبی می دیدند.

سه سال از عمرم در مدرسه هدر رفت . مدرسه چه چیزی به من داد ؟ سه سال حمالی به آدم آنقدر درس می داد که بتواند راه فرار از حمالی را پیدا کند . سه سال تجارت آدم را اقتصاد دان بار می آورد . با سه سال گدایی آدم چنان روانشناس می شود که به سادگی دل مردم را بدست می آورد ولی سه سال مدرسه چه چیزی به من داد غیر از ترس از کتاب و معلم؟ کتابی و معلمی که قبل از بدنیا آمدنم در خانه ام بودند ولی فیس و افادۀ اداری و دلقک بازیهای آموزش رسمی را نداشتند . نمیدانم آن « ریحاً صَرصَراً » [21] یعنی مدارس با سبک و کِر و فِر امروزی دقیقاً در چه تاریخی گریبانگیر مسلمانان شد ؟ حتماً « یَومِ نَحسٍ مُستَمِرّ »[22] .

امتحانات ثلث اول مدارس تمام شده بود و یک ماه بعد از آن بود که خود را به روستایی در هندیان ( هندیجان ) رساندیم . طبیعت دستان خود را در دستان سبز و با برکت کشاورزان گذاشته و مثل القصبه فقط کف اطاقها را با زراعت و علف فرش نکرده بود . مزارع وسیع ، صیفیجاتهایی که تا عمق جان زمستان صیفی بودن خود را حفظ کرده اند : هندوانه ، خربزه ، بامیه ، ... چشم اندازی عجیب داشت . در القصبه هم صیفیجاتها به زمستان استخوان سوز یورش می بردند ولی مردم اعتقاد داشتند که خوردن آنها در زمستان بیماری زاست . و اعتقاد درستی است ، زیرا « هر که خربزه بخورد باید پای لرزش بنشیند » ناشی از این اعتقاد است چون آدمی که در پاییز یا زمستان خربزه خورده احتمالاً روی پوست خربزه ای که روی زمین گلی و لیزی قرار داشته ، لیز خورده استخوانهایش سکشته و نمی تواند بایستد و حتماً باید بنشیند ! بله ، در آنجا نیز خانه هایی به سبک و وسعت خانه های القصبه با انبارهای بزرگ گندم و کنجد هنوز در برابر وحشیگری صنعتی مقاومت می کردند و اسب و الاغ و قاطر با قدرت و جرأت پا به پای کمباین و تراکتور به زندگی خود ادامه می دادند تا اینکه صنعت جدید این دوستان قدیمی انسان و طبیعت را تار و مار کرد و ضرب المثل قدیمی «نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار» را با تعبیری غلط به من یاد داد .

خلاصه مناظر و مرایای آن قریه آنقدر سحر آمیز بود که آدمی را به آسمان هفتم می برد در حالیکه پای او روی زمین بود و کافی است کمی پایش بلغزد تا بگوید «انا ربکم الأعلی»[23] . آری آنجا نیز مثل زادگاهم نهر ابو الفلوس[24] با آفات و سموم آب لوله کشی مبارزه شده و مارهای زهرآگینی که سم خود را از راه منبع و کنتور و با کر و فر علمی و صنعتی عجیب و غریبی و با ادا و اطوار و قِربازیهای اداری بی مزه ای تا هستۀ سلول آدمیزاد می رساندند ، از بین رفته بودند . رودخانه ای بزرگ منبع آب شرب بود که در هر لحظه آواز «و جعلنا من الماء کل شئ حیا» را به گوش همه می رساند . آن رودخانه رخت شویخانه و ظرف شویخانه و استخر شنا بود و مهمتر از همه قلاب ماهیگیری بود که آنجا نیز حضور داشت : در القصبه نخ قلاب را کوتاهتر می گرفتیم و به آن چوبی پنجاه شصت سانتیمتری می بستیم و بیشتر وقتها با ضربه ماهی را از آب بیرون می کشیدیم ولی آنجا نخ بلندتر بود و قلاب را مثل لنگر در آب می انداختند و می کشیدند . هر ماهی بطور متوسط برای نهار یک خانوادۀ پنج نفری با قناعت کافی بود و بعضی از روستائیان داستانهایی دربارۀ ماهیهایی بزرگ تعریف می کردند که حدود یک قرن[25] قبل وقتی هم سن و سال من بودند رودخانه طغیان می کرد و ماهیهایی صید میشد که سنگینی هر کدام از آنها کمر خر را خم می کرد . شاید از اینکه اسم حیوانات باربر را بدون مقدمه و تعارفی ذکر کردم تعجب کنید اما در قرآن نیز کلمۀ حمار (خر) به دور از تعارف و لفاظی و با سبک و سیاق ساده ای ذکر شده . مگر خر چه هیزم تری به ما فروخته که از بردن نام او مستنکف هستیم . اگر هیزم تر است ما هیزم تر را بارش کرده ایم . و اگر خر خوب نبود چرا قبل از استاندارد کردن واحد وزن روی کرة زمین ما خروار را بعنوان واحد وزن داشتیم ؟ خروار یعنی چیزی که به خر می ماند یا چیزی که در توان خر است . و به نظر من باید شهردار آن منطقه مجسمۀ خر را در یکی از میادین شهر نصب کند تا همه قدر شناس زحمات این حیوان باشند – البته این یک آرزوست و آرزو بر جوانان عیب نیست !!! و طبق ضرب المثل « اذا تمنیت فاستکثر » وقتی کسی آرزو فرمود باید آرزوهای بزرگ بزرگ و زیاد زیاد بفرماید . آری باید قدر این حیوان را بدانیم ؛ حیوانی که بدون هیچ توقعی بار زندگی اجدادمان را بدوش کشید و نه آلودگی شیمیایی ، نه آلودگی صوتی و نه آلودگی نوری دارد و نه روز به روز قیمت تغذیه و قطعات آن زیاد میشود . اگر حرف مرا باور ندارید از سعدی بپرسید ( با اجازتون سعدی جان ) :

گاوان و خران بــــــــــار بردار      به ز ماشین دوگانه سوز مردم آزار

یا

خر و گاوی که به درهم است و دینار      به ز ماشین که به نفت است و دلار

و همچنین گفته اند :

آسـوده کسی که ماشیـن نداره        از قیمت بنزین و دالر[26] خبر نداره

و این هم دو نمونه از محبتهای بیدریغ خر : (1) در هندیان شخص نابینایی بود که برای خرید روزانه ، خرش او را به بازار می برد . و وقتی سیلندر گاز را روی خر می گذاشت ، آن خر عاقل او را به محل گاز فروشی می رساند ! تشخیص سیلندر گاز ساده است اما تشخیص اینکه آن مرد نابینا می خواهد سبزی بخرد یا نان واقعاً خر فهیمی می طلبد ! (2) باز هم در هندیان شخص پیری از تنگی نفس رنج می برد و وقتی حالش وخیم می شد ، خود را به روی خر می انداخت و خر با فهم و شعور او را به درمانگاه می رساند ! مقایسه کنید با فرزندان مهربان و محترمی که وقتی پدر یا مادرشان در بیمارستان یا در بستر مرگ باشند ، آنها به بهانه های مختلف از دیدن موجوداتی به اسم پدر یا مادر شانه خالی میکنند و منتظرند غریبه ها کمک کنند !!! یا مقایسه کنید با بعضی از رانندگان که اگر پیرمردی در وسط خیابان سکته کند ، آنها غیر از بوقیدن ( یعنی بوق زدن ) کمک دیگری نمی فرمایند !!! یا مقایسه کنید با کسانی که از چراغ قرمز رد می شوند و اگر روزی روزگاری بطور اتفاقی پشت این چراغِ قرمزِ مزاحم ، توقف فرمودند با بوق ممتد و گوشخراشی سعی می کنند هر چه زودتر آن چراغِ قرمزِ مزاحم را بکشند و چراغ سبزی به جای آن بکارند ! در حالیکه یک خر از روی درک و فهم خود از وضعیت راه و ترافیک توقف می کند !! یا مقایسه کنید با سرویس مدرسه ای که با پراید[27] تمام ، یعنی با فیس و افادۀ تام و تمامی ، و با کلاس خاصی یک کلاس را در یک پراید جای می دهد ؛ ماشینی که از معانی خوب کلمۀ پراید هیچ چیزی به ارث نبرده است . بقولِ خرِ یک هنر پیشۀ سوری " ما از روز اول تولدمان خر هستیم و کار خود را می دانیم ولی شما انسانها بیست سال برای تربیت بچه تان زحمت می کشید و آخر الأمر بعد از بیست سال می فهمید که بجای آدم شدن ، خر شده است " !

الخلاصه در آنجا نیز گرفتار مدرسه شدم . مدرسۀ دو کلاسه ای با تراکم جمعیتی بیشتر از کشور هلند که زندانیان اول تا سوم در یک اطاق بودند و ما چهارمیها و پنجمیها در یک اطاق و هر اطاقی با معلمی با حوصله اداره می شد. ما مشغول انشائی می شدیم که بلد نبودیم و پنجمیها با درس ریاضی ریاضت میکردند و وقتی آنها به حل چند مسئلۀ ریاضی به سبک یونان قدیم سرگرم می شدند ما علوم طبیعی را به سبک قرون وسطی یاد می گرفتیم . معلم کلاس یک دو سه ، کتاب فارسی را برای دانش آموزی از کلاس یک که بدون کتاب مانده بود ، با فونتهای رنگی و به شکل تمیز و نفیسی خطاطی و صحافی کرده بود : آن مرد چقدر حقوق می گرفت که آنگونه کار می کرد؟ اگر امروز معلمی چند پاراگراف بی ربط را از اینترنت یا از چند کتاب مختلف کپی پیست کند یا از روی کتابهای حل المسائل مسئله دار جوابهای غلط غلوطی را بعنوان جواب تمرینها تحویل دانش آموزان بخت برگشته بدهد ، کلی آه و ناله خواهد کرد که چه کردم و چه شد و هیچ کس قدر معلم با صداقت و زحمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش را نمی داند و حقم را خورده اند و من باید وزیر آموزش و پرورش باشم ! اگر معلم نیستید لطفاٌ کمتر پوزخند بزنید زیرا یک هفته کار معلم اهمال کار از یک سال کار شما سخت تر است . و وضع معلمین مجاهد و سختکوشی که هر سال عیوب کتابهای درسی را به دفتر تألیف و برنامه ریزی اهداء می کنند بسیار اسف انگیزتر است زیرا جوابی که می شنوند چنین است :

I am the master of this college

What I don't know isn't knowledge

«من که آموزگار این دبستانم         هر چه دانستنی است ، می دانم

و آنچه در فهم من نمی آید           نام دانش بر آن نمـــــی شاید» 

و نقد آنها نیز نقد می شود ! و زبان حال آنان چنین است ( با اجازتون یغما جان ) :

گوش اگر گوش تو و نقــد اگر نقد من است آنچه بهبودی نبیند ، کتاب و روش تدریس است

و این معلمین ، در غم دوری از علم و دانش ، به مسئولان آموزش و پرورش هیچ نمی گویند جز

« سینه دارم شرحه شرحه از فراق »   سینه داری شرح و مبسوط از فراغ

به هر حال آن زمان تنها آرزویم مرگ معلم و تعطیلی مدرسه بود ( ای امامزاده ، این معلم نه ، یِ معلم دیگه : شاید خواننده این نوشته ها معلم باشد ! نباید بی احتیاطی کرد ! ) ، و ده دوازده روز بعد آن بهشت را به مقصد هندیان ترک کردیم . آنجا تا نزدیک امتحانات ثلث دوم از زندان مدرسه آزاد بودم . تا اینکه روزی ... بله ... تا اینکه روزی یکی از فامیلها ، اوخر بهمن ماه ، از القصبه به آنجا رسید و بچه هایش را به مدرسه فرستاد و برادرم را ، که همراه او به مرخصی آمده بود ، تشویق کرد که مرا زندانی کند آری از قدیم گفته اند «الأقارب کالعقارب» یعنی نزدیکان کج دمانند و من در برابر آن کج دمیها بی دفاع بودم چون پدرم در کنار ارتش در القصبه بود . از پدرم انتظار کمک داشتم ! آیا پدرم همان کسی نبود که برای اولین بار به برادرم دستور داد تا مرا به مدرسه بفرستد ؟ آیا پدرم همان کسی نبود که بعد از عمری در جبهه بودن هیچ سند و مدرکی نگرفت که بعدها بتوانم با آن مشکل بورسیۀ دکتری را حل کنم ؟ و آیا پدرم همان کسی نبود که برادرم را تشویق کرد تا برای مدتی که در جبهه بوده هیچ سند و مدرکی نگیرد ؟ تا کارشان از ریاکاری به دور باشد !

القصه ، بعد از حدود یک هفته یا ده روز امتحانات ثلث دوم شروع شد و نمی دانم از روی فطانت یا حماقت ، از روی فضولی یا فضل فروشی ، یا مثل یک ماشین تایپ بی عقل و بی اراده جواب سؤالات امتحانی را نوشتم و قبول شدم . آخر ای بد بخت چرا اینطور کار کردی ؟ اگر کمی جرأت به خرج می دادی و سؤالات را غلط جواب می دادی هم مدرسه بی خیال تو میشد هم خانواده دست از سرت بر می داشت و طبق تجربیات عبید زاکانی زندگی تو بهتر می شد و برای بورسیۀ دکتری ، منت بی حاصل و بی ثمر وزارت علوم را نمی کشیدی . اما قدر عافیت (یعنی بیسوادی) را کسی داند که به مصیبتی (مردسه و دانشکاه) گرفتار آید . یعنی در برابر دکترایی که الفبای رشتۀ ادعایی را بلد نیست ، تعظیم کند یا کتابها و مقالات خود را برای بررسی علمی تحویل کسی بدهد که در تمام عمر مبارکش یک کتاب را درست و حسابی نخوانده است . و وقتی برای انجام کاری نظر و ایده ای ارائه دهد با پوزخند و استهزاء روبرو شود و وقتی آن نظریه و ایده از خارج از کشور وارد شد پوزخند و استهزاء به چه چه و به به تبدیل شود و ندائی شِنَوَد که ای بیسواد بیا تا نظریات جدیدی یادت دهیم . و چون در این مورد ساعات ضمن خدمت نداری هیچ امتیاز و ارتقایی به تو تعلق نمی گیرد .

بله کلاس چهارم هم تمام شد و طبق روال کار آموزش و پرورش قدیمی تعداد مناسبی دانش آموز مردود و تجدید شدند و من قبول شدم ، آنهم با رتبۀ شانزده در بین چهل پنجاه دانش آموز و بدون حضور در امتحانات ثلث اول و با نعمت دور بودن از مردسه برای چهار پنج ماهی . ولی نتوانستم کارنامه ام را بگیرم چون باید کارنامۀ سوم را که در دسترس نبود ، در آن بحبوحۀ جنگ ، تحویل می دادم تا تأیید شود که من سر خود و بی جهت به کلاس چهارم تشریف فرما نشده ام . این موضوع مرا به یاد دانشجویی می اندازد که با لیسانس ریاضی فارغ التحصیل شد ولی دانشگاه او را فارغ التحصیل ندانست زیرا درس ریاضی پیش دانشگاهی را پاس نکرده و باید مدتی با آن درس سرگرم می شد ! کسی که توانسته تمام دروس لیسانس ریاضی را بگذراند چه احتیاجی به درس مقدماتی ریاضی پیش دانشگاهی دارد ؟ شاید دانشکاهها از تولیدات خود اطمینان ندارند .

و کسی که توانسته در مسابقه ای نا برابر به رتبۀ شانزده در بین چهل پنجاه دانش آموز دست یابد [28]، آنهم بدون حضور در امتحانات ثلث اول و با نعمت دور بودن از مردسه برای چهار پنج ماهی چه احتیاجی به مدارک پایین تر دارد ؟ و اگر مدارک پایین تر جزء لا یتجزای آموزش و پرورش است چرا آموزش و پرورش خود را مسئول حفظ و نگهداری مدارک خود نمی داند ؟ لطفا زود قضاوت نفرمایید . این سؤالها مربوط به همان روز کارنامه دادن است و من نمی دانستم که آموزش و پرورش برای جمع آوری مدارک خود از خط مقدم سخت در تکاپو بود و کارمندان زیادی در این مأموریت شهید شدند ، از جمله پسر عمویم که بزرگان خانواده ما طبق تعارفات همیشگی شهادت او را فوتی عادی اعلام فرمودند تا از ریاکاری و غرور به دور باشند !

معلم teacher...
ما را در سایت معلم teacher دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abdulsahiba بازدید : 317 تاريخ : چهارشنبه 17 شهريور 1395 ساعت: 13:33