مدرسه یا مردسه - سومیها پای تخته

ساخت وبلاگ

سومیها پای تخته 

مردی غول پیکر لقب معلمی را یدک می کشید . با آن هیکلی که داشت حتی می توانست تریلی را یدک بکشد . وقتی روخوانی فارسی درس می داد کلمات را به شکل عجیب و غریبی تلفظ می کرد . مثلاً «کدام» را «کدوم» می خواند و من که معلم برایم محور عالم بود در بین «د» و «م» بدنبال واوی می گشتم . بعداً از برادر بزرگترم سعال[1] کردم (ببخشید سؤال کردم) و او گفت  «آیا بین حروف دال و میم واوی هست ؟» من هم گفتم  «نه» فقط در قاع ( گاع ) واوی[2] هست . خوش به حال کسانی که زود با محیط آداپته می شوند مثل دانش آموزانی که خیلی راحت «کدام» را «کدوم» می خواندند و آقا مؤلم به آنها آفرین می گفت .

آن مرد در باران آمد اوووو ببخشید آن مرد درشت هیکل عادتهای خوبی داشت !!! مثلاً سر کلاس سیگار می کشید یا به عبارتی سر یک نخ سیگار یک کلاس می گذاشت و برای تنبیه (یعنی بیدار سازی) دانش آموزان ، آنها را مثل جوجه زرزوری (یعنی فرخ گنجشکی) از زمین بلند می کرد و به دیوار می زد . روزی یکی از فامیلهایم را که بدنش ترکیبی خاص از فولاد و لاستیک ضربه گیر بود به دیوار می کوبد و آن بشر خندۀ مستانه ای سر می دهد . عصبانیت مرد غول پیکر بیشتر می شود و او را محکمتر به دیوار می کوبد اما نرود میخ آهن اندر سنگ ! بالآخره او را چند باری به تخته سیاه می کوبد – تخته ای که احتمالاً سفید بوده و بخاطر چنین مؤلمین محترمی روسیاه شده بود – تا شاید لبه های آن اثری داشته باشند اما حیف شد چون تخته به زمین افتاد ! و آن مؤلم گرامی گفت «چوچـ...چوچــ....چچچـــ... پدر ســــ.....»  همان ابن الکلب . البته آن دانش آموز مرتکب هیچ جرمی نشده بود غیر از اینکه سطل آشغال را با آشغالها در نهر جاری انداخت ، آن مؤلم به او گفته : سطل آشغال را بنداز دور ! و آن دانش آموز که در مؤزیگری ید بیضایی داشت " سطل آشغال " را دور انداخت ! شاید هم به انداختن آشغال در نهری که از آن آب می خوردیم اعتراض داشت ، آنهم توسط مدارسی که با قربازیهای کذایی و ادا و اطوار اداری خاصی می خواستند مثلاٌ ما را با فرهنگ کنند .

من که خیلی ترسو و بزدل هستم فکر می کردم که اگر من جای این بشر بودم حتماً 500-600 تکه استخوانم را در گونی می ریختند . تا اینکه روزی ...

تا اینکه روزی زنگ آزادی یعنی زنگ خانه را زدند یعنی زنگ را زدند تا به خانه برویم نه اینکه زنگ خانه خودمان را که وجود نداشت زده باشند – آن زمان در چوبی هندی الاصل خانه ما به جای زنگ ، حلقه داشت . بله با صدای زنگ ، هم سلولیهایم به در سلول یعنی کلاس هجوم می برند و من که نمی دانم برای چه چیزی عجله داشتم (آیا شما موقع عجلیدن میدانید برای چه) یکی از آنها را هل دادم و او به چارچوب در اصابت نمود . اما شتاب به سوی آزادی اثر این ضربۀ ناقابل را از بین برد . ولی مؤلم نازنین مرا به دیوار زد و مسافتی را روی دیوار سر خوردم (کوفت قبل از نهار! نوعی پیش وعده) تا به زمین فرود آمدم . تجربۀ سقوط آزاد ، احساس بی وزنی ، و عدم احساس ضربه مطالبی بود که مرا به فیزیک راهنمایی کرد ! تجربۀ خوبی بود : پس من هم قوی هستم و از این به بعد برای این موجودی که اسمش معلم است تره تلیت نخواهم کرد .

من هیچ نترسیدم ولی به محض رسیدن به خانه برادرم علائم نامرئی را در صورتم خواند و با چند سؤال نمی دانم سخت یا ساده واقعیات سلاک[3] ردس[4] را فهمید و متأسفانه دو سه روز بعد مربی بدن سازی از آن مردسه[5] غیب شد . آقای مدیر به کلاس ما آمد و ضمن معذرت خواهی گفت که کار بدنسازی خوب نیست و ممکن است کسی جان خود را از دست بدهد و بعد جوانی با قد متوسط به کلاس آمد که فامیلش یادم نیست ولی اسمش عبدالحمید بود . همان اسم برادر بزرگترم . چرا اسمش یادم هست چون داستان شبیه داستان «آفتابه بیاور» است که پوست کلۀ شیر را کند . خوشبختانه یا بد بختانه این دو عبدالحمید با هم دوست بودند . چطور فهمیدم ؟ داستانک ( داستان کوچولوی ) زیر را بخوانید .

روزی از املاء نمرۀ هفت گرفتم . شب بر حسب عادت خود را برای شنیدن قصه های طولانی عمه جان و خر و پف کردن در اوائل قصه آماده می کردم که سر و کلۀ عبدالحمید خودمان پیدا شد :

-       صاحب جان امروز در مدرسه چه کار کردید ؟

-       هیچ !

-       هیچ ! یعنی نه درسی ... نه مشقی ... نه امتحانی ... نه املائی ؟!

-       نه ... هیچ !

-       چرا برای هیچ به مدرسه می روی ؟

-       اِ اِ ِا .... املاء !

-       چند گرفتی ؟!

-       یادم نیسِت !!!

-       برو دفترت را بیاور .

دفتر را از کیف بیرون کشیدم . به نمرۀ هفت نگاهی انداختم . جای دخل و تصرف در آن دفتر لعنتی که یونیفورم و استاندارد بود وجود نداشت . آقای معلم از دانش آموزان پول جمع کرده و برای آنها دفتر صد برگ با قطع بزرگ خریده و جالب اینکه آقای معلم نه از من پول گرفت و نه دفتری برایم تهیه کرد ولی برادرم همان دفتر استاندارد را برایم خریده بود که طبق فرمایشاتاتهای[6] آقای معلم باید تا آخر سال برای املاء ، انشاء و امتحانات می ماند . آهان[7] ... یک راه حل ریاضی !!! در کنار هفت عدد یک را کاشتم و نمره ام به هفده رسید و از آن روز به بعد ریاضیاتم خوب شد . برادرم هم ظاهراً به این هفده قانع شد و حرفی نزد ولی عصر روز بعد دفتر املاء را خواست . از نمره سؤال کرد و من با اطمینان تام و تمام گفتم که بله هفده است . او مفهوم خطهای تیره در دو طرف نمره را برایم توضیح داد که نشان می دهند اعدادی غایب هستند . و نوشتۀ زیر نمره که «هفت تمام» با خطی کمی کج و معوج بود برایم خواند و توضیح داد که در خواندن و نوشتنم مهارتهایی غایب هستند . و تعداد غلطهای املایی را شمرد و ضمن آموزش سیستم نمره دهی نشان داد که نمره هفت درست است نه هفده . بعد از این محاکمات و ادله مُحکمه نوبت به بیدارسازی رسید . یک قصمول از بِرحیه ی[8] دم در حیاط برید و حسابی بیدارم کرد ! عجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب ! قصمول گم شده و پوسیده به کمکم می آید و پرورش یافته اش دشمنم می شود !

نگران نباشید . طی جلسه ای خانوادگی و ضمن چای و شیر عصرانه صلح و صفا بر قرار گردید . بله ... آن دو عبدالحمید که خداوند آسایش دو گیتی را به آنها بدهاد بر سر بیدارسازی اینجانب با هم تعارف کرده بودند که جان برادر شما او را بیدار سازید تا از این میمین مبارکین یعنی معلم و مدرسه حساب ببرد و عبدالحمید معلم هم فرموده که ای گرامی تر از جانم شما او را بیدار سازید که بیدارسازی مدرسه از او آبرو بَرَد و نفرت از مدرسه افزاید و بیدارسازی محلی یعنی بیدارسازی خانگی به او خواهد آموخت که مدرسه و خانه یکی است و از هر دو باید حساب برد . یعنی انا لله و انا الیه راجعون ، أین المفر ؟

اثر این بیدارسازیها این بود که در امتحانات ثلث دوم و سوم با معدل بیست قبول شدم و این بیستها تا بعضی از دروس دبیرستان و دانشگاه ادامه داشت . اما من از یکنواختی نمره خوشم نمی آید زیرا نمی توان با آنالیز فوریه[9] دوره های تناوبی را از آنها بیرون کشید و مثل منشوری که جلوی نور سفید است الوان مختلفی دید . به همین دلیل من به شما دانش آموزان و دانشجویان محترم نمرۀ یکنواختی نمی دهم . و از همه مهمتر این است که گرفتن نمرۀ صفر جرأت میخواهد نه نمرۀ بیست بی مزه !     برو به مردسه



[1] سرفه . و سِعلو نوعی جن و عفریت است که ما را با آن می ترساندند یعنی لولوخوره .

[2] قاع = باغ . واوی = روباه .

[3] راه و روش (حروف به هم ریختۀ کلاس نیز هست)

[4] کوبیدن و صاف کردن (حروف به هم ریختۀ درس نیز هست)

[5] عمل یا محل ضربه زدن و صاف کردن (حروف به هم ریختۀ مدرسه نیز هست)

[6] این کلمه از جمع الجمع خیلی جلوتر افتاده .

[7] احتمالاً آمریکاییها و اروپاییها از من یاد گرفتند و فیزیک آهان را نوشتند !

[8] برحیه = نوعی نخل با خرمای بسیار مرغوب .

[9] Furrier Analysis

معلم teacher...
ما را در سایت معلم teacher دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abdulsahiba بازدید : 365 تاريخ : يکشنبه 18 مهر 1395 ساعت: 17:53