مدرسه یا مردسه - پنجمیها زرنگند !

ساخت وبلاگ

پنجمیها زرنگند

بی خیال ، بریم کاشان شاید اوضاع مدرسه بهتر باشد . چند ماهی قبل از اینکه بتوانیم از منطقۀ جنگی بیرون برویم ، برادر بزرگترم توانست مادرم و برادر کوچکترم که آن روزها شیر خواره بود به قم و بعد به کاشان بفرستد . بله ... مادرم با عبور از کنار زادگاهش یعنی فردو و با پشت سر گذاشتن محل صدور شناسنامه اش یعنی قم به کاشان رفت .

کاشان ، بهشتی کویری که سهراب سپهری آن را زیبا ترسیم نموده است « چه بوی علفی می آید » . هر چند که ظاهراً این توصیف برای اردهال است اما وقتی مشت نمونة خروار است ، شهر خوب هم نمونة روستاست. آنجا در مقایسه با القصبه و هندیان بیابان بی آبی است اما باز هم « جنات تجری من تحتها الأنهار » بود و چه میوه و صیفیجاتی داشت ! و ندای زندگی یعنی آب در همه جا بود . باور ندارید ؟ از قناتها ، آب انبارها و رخت شویخانه ها بپرسید . اما در فراق نهرها و رودخانه ها من ماهی دور از آبی بودم [1] و از خود سؤال می کردم که جایی که نهر و رودخانه ای وجود ندارد به چه دردی می خورد ؟

« مردمان سر رود ، آب را می فهمند »

و بدون اینکه سهراب سپهری را بشناسم از او سؤال می کردم که تو که فهمیدن آب را بهتر از من بیان میکنی : گفته بودی قایقی خواهم ساخت ! قایقت ساخته شود آب کجاست ؟

بگذریم ، چه کار سهراب داریم که دنبال قایق سواری بود یا می خواست با حرفۀ قایق سازی پولی به جیب بزند و جوابِ سؤالِ دبستانیِ علم بهتر است یا ثروت را تصحیح کند . ما که جایی برای شنا پیدا کردیم ! حوض بزرگی در وسط پارکی بزرگ که از یک طرف به فاصلۀ یک خیابان همسایۀ مدرسه و آتش نشانی بود و از یک طرف همسایۀ خانه های محل سکونت ما . ساعت یک شب که مردم در مساجد مشغول جلساتِ قرآنیِ رمضانی بودند ما ( بچه های آب و نخل ) آرام و بیصدا به پارک رفتیم و بین خود قرار داد عدم سر و صدا را شفاهی امضاء کردیم . اما ورود به آب یعنی " یاهوووو..... هی........ بیا اینوَووور ....... تو شنا بلد نیستی .... صبر کن ی شیرجه بزنم .... هی کله ت میش...کنه " ولی نگهبان یا حضور نداشت یا در خواب عمیقی بود . روز بعد که برای جلسۀ شنای بعدی برنامه ریزی می کردیم ، متوجه شدیم که نگهبانان پارک متوجه موضوع شده اند و تهدیدهای سخت و بیرحمانه ای ارائه داده اند . با حسرت به آب تمیز حوض نگاه می کردیم . ماهیهای قرمز و درشت آن نیز ما را به یاد قلاب انداختن می انداخت :

حواسها را باید جمع کرد . چشمها را باید باز کرد . جای دیگر برای شنا باید دید .

پشت به پارک کردیم . از ریل راه آهن که نزدیک منطقۀ مسکونی بود ، عبور کردیم . صحرا شروع شد . درختان بزرگ توت حصار مزارع بود . صحرا ؟ مزارع ؟ بله ! صحرای کاشانی یعنی بیرون از خانه و دور از خانه است ولی آنجا واقعا صحرا بود که به همت مردانی که طبیعت را دوست داشتند آباد شده بود و برای حفظ طبیعت خر وسیلۀ تردد در بین مزارع بود . امان از تکنولوژی که به آنجا نیز حمله کرده است اما حمله ای دوستانه و منصفانه : تلمبه هایی قوی که از ترس گرمای تابستان و سرمای زمستان در اطاقی پناه گرفته بودند آب چاه را به کانالی می دادند تا آنرا به مزارع برساند . آنجا شنا باید کرد . اما چه شنایی ! کانال آنقدر کوچک بود که فقط در آب می خوابیدیم تا از شر گرما در امان باشیم – این هم یکجور جریمۀ آبی .

-       اینجا به درد نمی خوره . دیگه اینجا نمیام .

-       کجا میخای شنا بکنی ؟

-       هیچ جا . شنا نمیخام .

روز ثبت نام مدارس رسید . همه بچه های آب و نخل که تقریبا یک سال زودتر از من کاشی شده بودند ثبت نام شدند بجز من . چون کارنامه ای نداشتم . این فرصتی است که مثل ابر می گذرد و قابل تکرار نیست : از شر مدرسه راحت شدم . ولی مگر چشم و هم چشمی برای آدمیزاد زندگی خوشی آرزومند است ؟! چرا همه ثبت نام می شوند بجز من ؟ مگر من چه نقصی دارم ؟ مگر آنها از من بهترند ؟ و بعد گریه و زاری که چرا من از " زندان " مدرسه بیرونم ؟! بالآخره پدرم توانست با تعهد مبنی بر ارائه هر چه سریعتر مدارک ثبت نامم کند . با اینکه مربیان قرآن جد اندر جد در خانه ام بودند ، چرا معنی این آیۀ شریفه را در بارۀ مدارس نفهمیدم « لَهُ بابٌ باطِنُه فیهِ الرحمةُ و ظاهرُهُ من قِبَلِهِ العذابُ [2]» و ظاهر مدرسه داخل آن است و باطنش بیرون آن .

مردی درشت هیکل و با وقار وارد کلاس شد و بعد از سلامی عمومی ، اسمش را روی تخته نوشت « کاشانیان » . و بعد شروع کرد به خواندن اسامی مردان آینده : لحن او نشان از اتکاء به سواد و تجربۀ قویی داشت و اولین تهدیدی که ارائه داد دربارۀ استفاده از کتاب طبخ المسائل یعنی ببخشید حل المسائل بود : « استفاده از این کتاب مساوی است با تنبیه شدید و احتمالاٌ اخراج ، من درس می دهم و شما کتاب درسی را میخوانید » . و من که تا آنروز این کتاب گمراه کننده را ندیده بودم کنجکاو شدم و بعضی از همکلاسیها برایم توضیح دادند که « ما این کتاب را داریم ولی در خانه نگه می داریم ، اگر مدرسه ببینند آنرا پاره می کنند و در سطل آشغال می ریزند » .

معلم این سؤال را برای همه تکرار کرد « تک ماده داشتی ؟ » وقتی اسمم را خواند از بغل دستیم پرسیدم تک ماده چیه ؟ معلم با قدرت و محکم گفت چرا با بغل دستیت حرف می زنی . و بغل دستی از ترس نمی دانم چه گفت « میگد تک ماده چی یِست » . معلم با تعجب پرسید « نمیدونی تک ماده چیه » و من با احساس خفت و حقارت و با صدایی که از ته چاه می آمد گفتم نه و معلم گفت الحمد لله . اما من به شدت وحشت زده شدم : چگونه من که نمی دانم تک ماده چیست ، با این افراد قوی که همه تک ماده داشتند رقابت کنم ؟! احساس نقص و حقارت بر من مستولی شد .

زنگ تفریح بغل دستیم گفت که باید سریع به سؤال معلم جواب بدهم و با او صحبت نکنم چون ممکن چوب و فلک نصیب « یتامون » یا هر « دویامون » شود و من دوباره سؤالی داشتم : چوب و فلک چیست ؟ و همکلاسیم تعجب کرد ! اما دانش من در بارۀ چوب و فلک سریعا رو به تصاعد نهاد زیرا یکی از همکلاسیها تقریبا برای یک سال تحصیلی دستش در گچ بود و از درس معاف . روزی معلم به او می گوید کی دستت خوب می شود تا کتکی بخوری و بعد برای ترساندنش چوب و فلک را آورد و با اینکه آن ماشین بیدارسازی را به کار نینداختند ، من طرز کار آنرا فهمیدم : چقدر جالب و با حال ! و با حالتر آنکه آن همکلاسی دست گچی تا پایان سال کرسی خود را بعنوان کلاس پنجمی حفظ کرده بود !

دبستان فردوسی – بنا به روایات همکلاسیهای کاشانی – بزرگترین دبستان کاشان بود . با ساختمانی آجری و ساده ، در دو طبقه و با سبک معماری اسلامی یعنی بخوبی آفتابگیر بود و تهویۀ آن صد در صدی بود . چون فضای زیادی داشت صبح و بعد از ظهر به مدرسه می رفتیم : صبح سه زنگ و بعد از ظهر دو زنگ . یعنی زندانی مضاعف با اعمال شاقه چندین برابر زندان عادی ؛ مشق یعنی رونویسی متن درس ، از روی تمام دروس باید نوشته شود بجز درس فارسی و ریاضی !!! تمرینهای ریاضی باید پنج بار تکرار شوند و مشق فارسی نیز نه یک بار که سه بار با تمام مخلفات ، و کلمات و ترکیبهای تازه هر کدام پنج بار و جریمه های طاقت فرسا جای خود را داشت . یعنی هر دانش بیاموز حد اقل پنج بار بیشتر از مؤلفین محترم کتب درسی ، کتاب نوشت – این هم یکجور جریمۀ خطی است ! چرا معلمین این همه به مشق اهمیت می دادند ؟ و چگونه متوجه نواقص آن نمی شدند ؟ من که بزدلترین دانش آموز کرۀ خاکی هستم از هر صفحۀ کتاب چند سطری را حذف می کردم و معلمین متوجه نمی شدند ! چه رسد به دانش آموزان جسور و متهوری که در امتحان تقلب می کردند و با زبانی درازتر از دست و پایشان معلم را مقصر اعلام می کردند ! آیا بهتر نبود همان چند سطر را بعنوان مشق می دادند و آنرا با دقت و موشکافانه تصحیح می کردند ؟ آن همه مشق اضافی فقط دست خطم را بد کرد .

آن مدرسه ظاهرا کاغذ و دستگاه پلی کپی مفت گیر آورده بود که هر هفته حد اقل دو امتحان می گرفتند . امتحانات در حیاط مدرسه انجام می شد یعنی از سالن امتحانات و اجتماعات خبری نبود . در القصبه بیشتر اوقات باران و رطوبت اجازه امتحان حیاطی نمی داد و در هندیان فقط در هوای خیلی مناسب امتحان حیاطی بود . و در کاشان صبح زود در حالی که هنوز یخِ چاله چوله هایِ مدرسه باز نشده بود ، باید در حیاط می نشستیم . روزی می خواستم اسمم را بالای ورقه بنویسم ولی قلم بدون اجازۀ من از بالای صفحه به پایین دوید . چه آب و هوای لجوجی . در القصبه و هندیان هم یخبندان وجود دارد ولی من مجبور نبودم روی یخها بنشینم و اصلاً مجبور نبودم در هوای آزاد باشم بجز یکبار که در القصبه هوای قدم زدن در کنار نهر به کله ام زد و با دمپایی قدم زدن همان بود و یخ بستن انگشتهای پا همان ، و ترک مختصری در پوست یکی از انگشتها و کمی خون ریزی و کمی دعوای برادرانه که چرا با کفش بیرون نرفتی ؟ ولی برای امتحان که نمی شود کفش به دست کرد . ببخشید یعنی دستکش هم مجاز نبود : مگر تو ناز پرورده ای ؟ و مدارس در پی تربیت مرد بودند و صداقت داشتند چون در سرمای زمستان ، کلاه هم ممنوع بود . یعنی مدرسه سرت کلاه بگذارد و تو هم کلاهی سر خودت بگذاری ! این کار درستی نیست ! جرأت کردم نیم نگاهی به اطرافم بیاندازم : یک کاشی که باید به آن آب و هوا و مهمتر از آن به مدرسه اش عادت کرده باشد ، کاغذ و قلم را زمین گذاشته ، دستهایش را زیر بغلش نهاده و آرام و بیصدا اشک می ریخت – این هم یکجور جریمۀ یخی .

آن مدرسه ظاهراٌ نه ، بلکه واقعاٌ خودمختاری عجیبی داشت : کافی است دانش آموز غیر کلاس اولی از خود ضعف نشان دهد تا به کلاس پایین تری ارتقای معکوس یابد و یادم می آید دانش آموز کلاس سومی به کلاس دوم و بعد به کلاس اول منتقل شد . بیدار سازی عمومی هم با تسمه پروانۀ ماشین بود و هر ضربه روی دو کف دست یک ضربه حساب می شد نه دو ضربه . من دو بار بیدار سازی با تسمه پروانۀ ماشین را تجربه کردم ؛ یکبار برای غیبتی موجه – بعلت سرما خوردگی – و یکبار برای خواندن شعر « چنان قحط سالی شد اندر دمشق » قبل از ورود معلم به کلاس که طبق گزارشات غیر موثق و غیر منصفانه و کمی تا نیمه مبغضانه یا تمام مبغضانه و در بعضی نقاط مشوش به افکار کودکانه همراه با وعد و وعید غاضبانۀ مبصر دو سالۀ کلاس با ریتمی موزون خوانده ام ! و البته شعر را باید با زمختی هر چه تمامتر خواند یعنی مثل موسیقیهای گوشخراش امروزی که منظرۀ بمباران و انفجار و افتادن قطعات آهنی روی همدیگر را در ذهن آدمی مجسم میکنند و بقول یک نویسندۀ عراقی فرقة البرامیل یعنی گروه ارکستر پوکه های معدنی – این هم یکجور جریمۀ حرفی . و باید یاد آوری کنم که آن نویسندۀ محترم از گروه ارکستر برامیل ( درام یا پوکه های معدنی) بدگویی نکرده است و من در ترجمۀ کلمۀ برامیل (درام ، طبل) ، به قول بعضی آدمهای خودستا ، کلی زحمت کشیـــــــــــدم و سلیـــــــــــــــقه به خرج دادم و طبق مزاج و مذاق خود ترجمه فرمودم ! و مشکل اینجاست که شعر قدیمی با این زمختی و تق و توق سازگار نیست و به همین دلیل من می گویم :

***

گوشها را باید شست

جور دیگر باید شنید

صدایی که برای تو

ای روستایی

گوشخراش است

نغمۀ نرم و لطیف نسیم صبحگاهی است

گوشها را باید شست

جور دیگر باید شنید

تا صدای کلاغ به جای صدای بلبل نشیند

و دلنشین خواهد شد اگر صدای بلبل را نشنوی

***

 

ورقۀ امتحانیم همیشه دیر به دستم می رسید زیرا ورقه ام حکم کلید تصحیح داشت که معلمان خیلی از مدارس از آن استفاده می کردند و این امتحانات متوالی و بدون وقفه با هماهنگی خیلی از مدارس شهر انجام می شد . پس فقط فردوسی کاغذ مفت و اضافی گیر نیاورده ؛ سعدی ، حافظ ، خیام ، دهخدا و ... همه کاغذ و وقت اضافی گیر آورده بودند ! با اینحال معدلم در امتحانات نهایی کمی کمتر از هجده بود : آفرین به دانش آموزانی که امروزه با معدل بیست یا خیلی نزدیک به بیست قبول می شوند و الفبا و جدول ضرب را بلد نیستند !

چرا این همه درگیر مدرسه شده ام ؟ مگر هر مدرسه ای زنگ دعوا یعنی زنگ تفریح ندارد ؟ پس در این زنگ تفریح سری به بیرون مدرسه بزنیم ، البته منظور فرار از مدرسه نیست : خانه های قدیمی کاشان مثل خانۀ پدرم در القصبه و مثل خانۀ پدر بزرگم در قم بزرگ و دلنواز بودند . اطاقها دور خانه چیده شده اند و آفتابگیری و تهویۀ صد در صدی داشتند . حوضی در وسط حیاط بود . البته در القصبه حوضی لازم نبود چون چهار بر خانه ها را آب گرفته و بلم ( قایق ) و لنج را در کنار خانه پارک می کردیم و پشت دیوار خانه با قلاب ماهی می گرفتیم . حوضها به خانه های کویری طراوت عجیبی می داد و ماهیهای آنها نمایی بود سحر انگیز ، از یک زندگی با صفا و صمیمیت . ای داد بیداد ، تمدن چاخانی ما را به غار نشینی سوق داد ؛ آری خانه های امروزی ما در برابر آن خانه ها غاری تنگ و تاریک است .

احتمالا از تردد بین کاشان و القصبه و قم خسته و تشنه شده اید . پس سری به آب انبارها بزنیم :

یک سؤال کلیشه ای مدرسه ای – آب انبار را تعریف کنید .

جواب من – محلی که در آن زندگی انبار می شود و می توان از آنجا با سطل یا کوزه ، زندگی را بین مردم تقسیم کرد . و اگر در درس جغرافی می گفتند کاشان کجاست در جواب می نوشتم هر جا آب انبار باشد ! آب انبار مظهر زندگی و نماد معماری مردانی است که به طبیعت و زندگی عشق می ورزیدند . در قم نیز آب انبار وجود داشت و حتی خانۀ پدر بزرگم نیز یک طبقۀ زیر زمینی به شکل آب انبار ساده ای داشت که هم مبنع آب شرب بود و هم باغ اناری که در خانه بود آبیاری می کرد ، بله ، باغ اناری در خانه ! نه خانه ای فسقلی با چند عدد انار دکوری ، چهل متر بالاتر از زمین که دور و بر آن فقط دود و سر و صدای ماشین است و البته با اجازۀ باباطاهر « به هر سو بنگرم دیوار وینوم » . بهر حال آب انبارهای کاشان خیلی زیاد بودند و من بیش از یک سال آنها را دیده ام . هر آب انباری بطور متوسط نود تا صد پله پایین تر از سطح زمین بود . در گرمای کشندۀ تابستان ، آب آنجا بدون برق و نفت و گاز خنک است . حساب کنید برای خنک کردن آب انباری که تقریبا صد و پنجاه تانکر آب را در خود جا داده چقدر انرژی و چه  سیستم خنک کننده ای لازم است ؟! ببخشید ، دست نگه دارید ، لطفا حساب نکنید ؛ اجازه دهید لا اقل چند ده نفری در دانشکاهها با این محاسبات فوق لیسانس و دکترای فیزیک و مکانیک بگیرند و بعد در برابر سازندگان آن آب انبارها قیافه بگیرند . و به افرادی که چنین آب انبارهایی را ، بدون صدمه رساندن به طبیعت ، طراحی و محاسبه کرده اند ، روش استفادۀ صحیح از انرژی و روش مصرف شیر و لبنیات را یاد دهند ! عجب !!! از قدیم گفته اند " درِ دلِ این مردانِ با تجربه بازه حیایِ آدمایِ بی تجربه کجا رفته ؟! " .

و بالأخره دعاهای ما برای کم شدن عمرمان یعنی تمام شدن مدرسه اجابت شد و زمستان رفت و منقل و کرسی با شجاعت و روسفیدی منتظر زمستان بعدی ماندند و بهار آمد و شد و مدرسه تعطیلید و تابستان رسید و فضول از تر بودن هیزم جهنم نالید : مدرسه برای صرفه جویی در کاغذ کتابهای درسی را جمع آوری کرد و من وحشت زده شدم . آن همه ریاضیاتی که یاد گرفتم از یادم خواهد رفت . دفتری با قطع بزرگ شبیه دفتر کلاس سوم خریدم و از روی حافظه تعاریف و تمارین و فرمولهای ساده ای که مثل چراغانی بی مورد و چشم آزار مغازه های بنجل فروشی ذهنم را نور افکنی ( نه نور پردازی ) کرده بود ، در دفتر محبوس کردم . و روش نامه نگاری که در درس فارسی بود نیز به آن اضافه کردم . آن همه حرص و طمع علمی برای چه بود ؟ آری از قدیم گفته اند طمعکار به جایی نمی رسد ! گیریم که علومی که عبید زاکانی از آنها نهی کرده در دفتری حبس شد ، فن خوشنویسی و نقاشی را چکار می کنی . معلم کلاس پنجم به شکل سریع و جالبی نقاشی می کرد هر چند از روی کتابی کپی می کرد . او با گچ سفید روی زمینۀ سیاه تصاویر زیبایی خلق می کرد که من آرزو می کردم تخته های زیادی داشتیم تا آن نقاشیها پاک نشوند . با شتری که کشید در عالم رؤیا به سفر رفتم و با خرگوشی که رسم کرد به یاد خرگوشهایم در القصبه افتادم که احتمالاٌ سریعتر از خرگوشهای فیبوناچی رشد و تکاثر می کردند ولی نمی دانم چرا جمعیت آنها رو به تنازل بود تا اینکه کاملا ناپدید شدند – شاید آنقدر با هوش نبودند که بتوانند از چنگ صیادان با هوشی مثل روباه و بچه های همسایه فرار کنند .

بله ، سؤال این بود که آن همه حرص و طمع علمی برای چه بود ؟ و بحث این بود که از قدیم گفته اند طمعکار به جایی نمی رسد ! چه این طمع برای پول باشد و چه برای الکیات ( جمع کارهای الکی ) . شاید طبق ضرب المثل « وَحمی بلا حبل » دچار بیماری زیاده خواهی شده بودم [3]. یا شاید می خواستم کلک شرعی بزنم و بدستور قرآن کریم خود را از فریضه ای الهی معاف دارم و درس نخوانها را موظف به اجرای آن کنم : وَ لله علی الناسِ حِجُّ البیتِ مَن استطاعَ اِلیهِ سَبیلاً [4] . و من که به علم گراییدم ، دستهایم پاک است و به پولی که احتمالا برایم متاع الغرور باشد چرکین نشد و استطاعت حج را ندارم ولی درس نخوانها که تاجر و بازاری شدند استطاعت دارند . و همچنین آنهایی که به هزار جان کندن دیپلمی گرفتند یا دیپلم نگرفته در بانکها ، ادارات بیمه ، و شرکت نفت استخدام شدند ، استطاعت دارند . ولی چرا من از آن همه شعر سعدی این بیت را یاد نگرفتم ( البته با اجازۀ شیخ مصلح الدین السعدی الشیرازی ) :

برو تاجر بُرّنده باش ای دغل              میانداز خود را چو معلم بیحال و شل

بله ، کاشیها این درس را خوب یاد گرفته اند ؛ وقتی امتحانات تمام شد یکی از همکلاسیهایم گفت « خوب شد از شر مدرسه راحت شدیم ، بریم پی کار و زندگی » و من گفتم که باید به کلاس بالاتر ترقی کنیم اما آن مرد با تجربه گفت « من خواندن و نوشتن و حساب بلدم . توی دکان و مزرعه به پدرم کمک می کنم و دفتر حسابش را نگه می دارم » . آفرین به مرد با سواد و فهمیده ای که شعار سواد برای همه را زودتر از کارشناسان آموزش و پرورش فهمید و آنرا عملی کرد . و آفرین به آن اعتماد به نفس « من خواندن و نوشتن و حساب بلدم » . اگر این جمله را ملاک سواد و بلندهمتی نمیدانید باید بدانید که امروزه سازمان یونسکو و سیستمهای آموزشی سراسر کرۀ خاکی دنبال همین برنامه هستند یعنی همۀ مردم باید در عمل بگویند « من خواندن و نوشتن و حساب بلدم » .     برو به مردسه

*          *          *



[1] . A fish out of water

[2] قسمتی از آیۀ سیزدهم از سورۀ الحدید : در روز قیامت بین منافقین و مؤمنین حصاری زنند که درون دَرِ آن در بهشت رحمت است و از جانب ظاهر آن عذاب جهنم خواهد بود .

[3] وحمی بلا حبل = ویار گرفته ولی حامله نیست یعنی بدون هیچ دلیلی طالب همه چیزی است .

[4] سوره آل عمران آیه 97 .

معلم teacher...
ما را در سایت معلم teacher دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : abdulsahiba بازدید : 336 تاريخ : يکشنبه 18 مهر 1395 ساعت: 17:53