مقدمه

ساخت وبلاگ

 

به مناسبت روز معلم تعدادی از دانش آموزان و دانشجویان از من خواستند تا خاطره ای برای آنها بنویسم . من هم نوشتۀ زیر را برای آنها آماده کردم و امیدوارم که روزی جیب عزیزم به من اجازه دهد تا تمام خاطرات و نظراتم را به شکل کتابی بچاپم (یعنی چاپ کنم) . پس زنده باد جیب من !

 

بعد از مقدمه

یادم می آید که خانواده ام طبق قانون و عرف هر ساله ، مدت زیادی از تابستان را در مشهد گذراندند . چند روز می ماندند ؟ نمی دانم . ولی آنقدر می ماندند که من برای نخل و دایر[1] و نهر و بَلَم[2] و بازیهای غُمَّیضَه جیجو[3] و راس تالیها الدیایه[4] به گریه و زاری می افتادم . القصه در عصری تابستانی به اِلقُصبَه رسیدیم ؛ بهشت بی مثیل و بی بدیل من ، گنج بی انتهای بازی و تفریح و زندگی . بعد از یکی دو ساعت خستگی در کردن ، خورشید خانوم هم خسته شد و پشت نخلها خوابید . آن شب من هم طبق عادت زود خوابیدم زیرا برای بازی با غولی که پشت خانۀ ما خوابیده بود نقشه ها و خیالها در سر داشتم . بر خلاف غولهای قصه ها و فیلمهای کارتون که معمولاً آدم کش و بچه خوار بودند و حتی مرد قوی هیکل را با اسبش یکجا قورت می دادند ، این غول ما خیلی صبور و مهربان بود . او بر هر شانه اش یعنی اِلچِتِف[5] سنگینی پنجاه تا شصت خانوار را تحمل می کرد و سینه اش جای بلمها و لنجها و محل تفریح جنهایی بود که فقط مدرسه می توانست آنها را سرکوب کند و فراری دهد . برای ما که در کرانۀ جنوبی و در قسمت غربی نهر نسبت به اِلگَنطَره[6] بودیم ، این غول هر جنی را از در خانه اش به اِلگَنطَره می رساند و از اِلگَنطَره به هر جای دلخواه به سمت شرق یا غرب . اصلاً این غول با آن سینۀ فراخ و وسیعش برای تحمل همین بارها و شیطنتها خلق شده است . هر وقت از نقل و انتقال و ضربه زدن روی سینۀ این غول خسته می شدیم بر کتف آن یعنی اِلچِتِف می رفتیم . قلابی می انداختیم . قلاب سینۀ او را می شکافت ولی زخم آن زود التیام می یافت و او صبورانه و دوستانه شانگه[7] یا زنگوره ای[8] را تقدیم ما می کرد . بعضی وقتها برای شوخی به جای ماهی یا حتی مارماهی ، ریشه های نخل و سدر و انواع درخت و درختچه را هدیه می داد و به ما می خندید . مخصوصاً وقتی بخاطر زور آزمایی نخ قلاب پاره می شد و ما با پشت به روی کتف او می افتادیم .

صبح شد . صبحانه را با حرص و ولع بیش از اندازه ای و با مسابقه با بزرگترها (در آن زمان من کوچکترین عضو خانواده بودم) خوردم . تمام انرژی ای که از صبحانه بدست آورده بودم بدون دانستن هیچ فرمولی از فیزیک در پاهایم جمع کردم و آماست که هر روز خواهرم ، پسر عمه ام ، دختر عمه ام و خیلی از همبازیهایم را می بلعید و من تنها می ماندم . مدرسه غول سندباد است . مدرسه زشت است . مدرسه مانع بازی و تفریح من می شود . هر که گفته

درس  و مشقم چو ناتمام بود          بازی از بهر من حرام بود

زندگی را به شکلی تجربه کرده است . من هم زندگی را به شکلی تجربه کرده ام و می گویم :

بازی و تفریحم چو ناتمام بود        مدرسه از بهر من حرام بود

دقت کنید که روانشناسان هزارۀ سوم تازه به این موضوع پی برده اند و آموزش و پرورش ما با ترجمۀ اراجیف فلان پروفسور از دانشکاههای[9] شرق و غرب می خواهد مدارس ما را منور کند در حالیکه من قبل از ورود به مدرسه ابتدایی روانشناسی حقیقی را بلد بودم و به همین دلیل من در تدریس شما دانش آموزان و دانشجویان محترم اهمال کاری و ساده اندیشی نمی کنم . زیرا مدرسه و دانشکاه بر وزن آن اراجیف استعدادهای مرا کشت و من نمی خواهم جنایتکار باشم و استعدادهای شما را بکشم . در صورت لزوم خودتان ( و به قول اصفهانیها خداتون ) با خودتان اهمال کاری و ساده اندیشی کنید و این مسکین را شریک جرم نکنید .

معلم teacher...
ما را در سایت معلم teacher دنبال می کنید

برچسب : مقدمة,مقدمة ابن خلدون,مقدمة الجيش,مقدمه غسل ولبس,مقدمة مسلسل الاسطورة,مقدمة مسلسل راس الغول,مقدمة مسلسل الخانكة,مقدمه الذكصولوجيات,مقدمه حلوه,مقدمه برای شروع انشا, نویسنده : abdulsahiba بازدید : 369 تاريخ : چهارشنبه 17 شهريور 1395 ساعت: 19:22